حامیحامی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

گل پسر مامان مریم و بابا حسام

اسباب بازی جدید حامی

حامی جون من امشب(١٨ بهمن) بابائی امد خونه برات اسباب بازی جدید خرید شکل پروانه هست خیلی قشنگ با دستهای کوچولوت می گیری چون دوست داری هر چیزی رو ببری سمت دهن کوچولوت اینم بابا خرید که کاملا بهداشتی و با خیال راحت میتونی اینکارو بکنی جووووووووووووونم ...
29 بهمن 1390

واکسن 4 ماهگی

سلام عزیز دل مامان 4شنبه 5 بهمن ساعت 9:15 بهت استامینوفن و دادیم و بردیمت بهداشت تا واکسن 4 ماهگیتو بزنیم از شب قبلش دلشوره داشتم که نکنه مثل واکسن 2 ماهگیت اذیت شی خیلی استرس داشتم ساعت 10 رسیدیم بهداشت قد و وزنت و اندازه گرفت قد:68 سانتی متر وزن:8100 گرم دورسر:44 سانتی متر ماه من واکسن و که به رون پای راستت تزریق کردن جیغی زدی که دلم برات کباب شد بغلت کردم و پستونک و گذاشتم تو دهنت و بوسیدمت تا آرومت کنم خیلی زود آروم شدی خدارو شکر خیلی بهتر از دفعه قبل بودی اما تب کردی گلم بابا حسام من و تو رو رسوند خونه ممسی اینها و بهت شیر دادم و خوابیدی عمرم هر 4 ساعت بهت استامینوفن دادم ساعت 4 بعد از ظهر خواب بودی که بازنگ موبایل ب...
15 بهمن 1390

اولین نشستن

سلام عمر ونفس مامان امروز 28 دی ماه وقتی گذاشتمت تو کریر نمی خواستی دراز بکشی همش مقاومت می کردی که بشینی گلم خیلی جالب بود من نگران کمرت بودم که درد نگیره اما تو پسر طلا مامان فقط می خواستی بشینی خیلی کارت بامزه بود. ...
8 بهمن 1390

ماست

عزیز دل مامان سلام 4شنبه 28 دی ماه 90 مامان طاهر و هاتف شام امدن خونه ما اون شب قرار بود بابا حسام زودتر بیاد تا من و بابا با هم پسر گلمون و ببریم حموم اما مامان طاهر گفت من حامی جانم و ببرم حموم پسرم ساعت 8 بابا حسام امد خونه و دید پسر ما دسته گل از حموم امده و خوابیده منم رفتم سریع دوش گرفتم و شام و آماده کردم پسر گلم داشتم شام و می کشیدم که بیدار شدی و بابا حسام بغلت کرد و باهات بازی کرد سر میز شام بغل من بودی گلم آخه دیگه تنهائی حاضر نیستی تو کریر بشینی عزیزکم میخوای یکی کنارت باشه مامان طاهر شامش و خورد و تو رو از من گرفت یهو دیدیم مامان طاهر یه کوچولو ملست و گذاشت تو دهن حامی من و بابا حسام شوکه شدیم گفتیم مامان چرا اینکارو کردی الان خ...
2 بهمن 1390

زلزله 21 دی 90

عزیز دلم سلام میخوام از زلزله روز ٤شنبه ٢١ دی برات بگم که هنوز وقتی یادش می افتم تمام تنم می لرزه گلم. ساعت حدود ٨:٣٠ شب بود که بابا حسام امد خونه تا با هم برای سومین بار ببریمت حموم ساعت فکر می کنم ٢٠ دقیقه به ٩ شب بود که تازه لباسات و در اورده بودم و من وبابا داشتیم پاهات و می شستیم که متوجه شدیم زمین داره می لرزه خیلی تکونش قوی بود داشتم سکته می کردم بابا حسام هم بلند شد تا تورو تو پتو بپیچه و ببره بیرون که من نذاشتم آخه می ترسیدم مریض شی گلم گفتم خدای نکرده خونه ما که خراب نمیشه اما تا بشورمت و بیاریمت بیرون تمام تنم می لرزید اما همش نازت میدادم که متوجه ترس ما نشی گلم مامان هیچ وقت از زلزله نمی ترسید اما این دفعه فرق می کرد یه فر...
1 بهمن 1390
1